سفارش تبلیغ
صبا ویژن



باغ فدک






درباره نویسنده
باغ فدک
ریحانه
هر کسی از ظن خود شد یار من... این باغ یک باغ کاملا شخصیست با درختان و گلهایی همچون شعر،متن ادبی،تاریخ و بخصوص تاریخ اسلام و دل نوشت. بفرمائید داخل. اجازه چیدن به حد نیاز هم دارید.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
باغ فدک


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :8129
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

جملات زیبا
_هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ، آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست ، ترس از گم شدن نیست

_مرا دید و نشناخت این بود درد

_از خدا پرسیدم: خدایا چطور می‌توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته‌ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال‌ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه‌ای انداز. شک‌هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت‌انگیز است فقط اگر بدانی که چطور زندگی کنی.

_یا رب مبادآن که گدا معتبر شود گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود

_دنیا با تمام زشتیها و زیباییهایش در حال گذر است و ثانیه ها پیاپی می آیند و می روند و روزی خواهد رسید که ما نیز با تمام خوبیها و بدیهایمان در زیر خاک مدفون خواهیم شد و تنها کسانی از ما یاد خواهند کرد و به سراغمان هر ازچندی خواهند آمد که واقعا دوستمان دارند امیدوارم آنقدر خدا نسبت به ما لطف داشته باشد که کسی به این اندازه دوستمان بداره واقعی و از صمیم قلب تا خاک به همان شتاب ما را با فراموشی میهمان نکند.

_آری عشق به نگاهی نمی آید که با نگاهی برود. با رنگ چشمی نمی آید که با رنگ چشمی برود. با قامتی رعنا نمی آید که با قامتی رعناتر برود. با عشوه ای نمی آید که با غمزه ای برود. عشق سنگین و به تدریج می آید ، با زحمت و تلاش می ماند و هرگز نمی رود. و از همه مهمتر اینکه منحصر به فرد می ماند و هیچ کس و هیچ چیز جای آن را نمی گیرد.
 
_کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
 
_هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهائیم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من گریه پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد آن که با آغاز من مانوس بود لحظه پایانیم را حس نکرد
 
_کسی رو که دوست داری چند وقت یک بار بهش یادآوری کن، تا فراموش نکنه قلبی براش می تپه.
 
_پروردگارا!
به من آرامش ده
تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده
تا تغییر دهم آنچه را که می توان تغییر دهم
بینش ده
تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن
.مطابق میل من رفتار کنند
 
_آدما چه‌زود از هم‌دیگه سیر می‌شن
آدما از عشق هم دلگیر می‌شن
آدما راحت رو عشق‌شون پا می‌زارن
آدما همدیگرو تنها می‌زارن
 
_کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمیرسد؟
 
_بس که دیوار دلم کوتاست؛ هر که از کوچه تنهایی من میگذرد؛ به هوای هوسی هم که شده؛ سرکی میکشد و میگذرد
 
_لحظه رفتنی‌ست و خاطره ماندیست تمام ادبیات عشق را یک نگاه می‌فروشم اگر لحظه ماندنی بود و خاطره رفتنی
 
_هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره هاست (سیاوش کسرایی)
 
_ما که همسایه اشکیم ولی با دلی تنگ گر لبی خنده زند,یاد شما می افتیم
 
_شکسپیر: خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ... خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

_اِدا لِشان: وقتی که نمی توانیم تنها بودن را تاب بیاوریم یعنی ارزش تنها رفیقی را که از تولّد تا مرگ با ما خواهد بود را نشناخته ایم. 

_شاملو: عیب کار اینجاست که من "" آنچه هستم "" را با "" آنچه باید باشم "" اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،در حالیکه آنچه هستم نباید باشم

_به خاطر داشته باشیم که : عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.

_راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .

_نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .

_سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم.

_طبیعت پر از لطف است نامهربانی نکنیم.

_زندگی آسان است آن را مشکل نکنیم .

_دنیا پر از زیبائی است چشمانمان را به سادگی نبندیم .

_ذهن ما پر از جواب است سوالاتمان را بپرسیم.

_رسیدن به آرزوها آسان است راه سخت تر را نرویم.
 
_من غمی دارم به اندازه یک ابر سیاه و در آن بارانی هست همه از جنس کور و اگر ببارد بر من ,غم من دوچندان خواهد شد سیاهی وسط شقایق را دانی که از چیست؟ آن سیاهی قطره ای از اشک من است که چکیده بر آن کاسه سرخ و نشانش این است تا شقایق هست ؛غم من جاوید است

_ای کاش کسی جایی منتظرم بود ای کاشی باز هم قلبی نگرانم بود و ای کاش باز هم چشمی در انتظارم تا بینهایت افق را به تماشا می نشست

_کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست

_راه من کجاست؟ پا برهنه هستم ، هیج ریگی در کفش ندارم نامم را پدرم انتخاب کرد نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم دیگر بس است راهم را خودم انتخاب خواهم کرد
 
_چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟ دوره ارزانی ست چه شرافت ارزان، تن عریان ارزان،و دروغ از همه چیز ارزان تر آبرو قیمت یک تکه ی نان و چه تخفیف بزرگی خورده ست،قیمت هر انسان

_از این پس با خالق یگانه خویش چنین سخن خواهم گفت: پروردگارا، از تو به خاطر موهبت هستی، عشق و تحمل من و دادن فرصتی برای کشت دانه های سودمندی ام در عالم، سپاسگزارم. منبع من مالک خویشتنم مجله موفقیت

_پروردگارابه من بیاموز دوست بدارم کسانی راکه دوستم ندارند ..عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند... محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند

_شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید اینرفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا؟

_اشکی که بی صداست، پشتی که بی پناه است، دستی که بسته است، پایی که خسته است، حرفی که صادق است، شرمی که آشناست، دل را که عاشق است، دارایی من است، ارزانی شماست

_ساده است بهره جویی از انسانی، دوست داشتنش بی عشق، او را به خود وانهادن و گفتن که: دیگر نمی شناسمش، ساده است لغزشهای خود را شناختن، بادیگران زیستن به حساب ایشان و گفتن که: من اینچنینم...

_نه اوئی دارم نه خودی، خالی از بود هر خودی وخدائی، فارغ از هر هست و نیستی، چشم می بندم بر نبودن بودن هایی که زندگی می نامنش، با چشمانی بسته دهان باز می کنم و قهقهه سر می دهم .... می خندم به سادگی مردمانی که هیچ چیز را همه چیز میپندارند

_اینگونه باور کن مرا، کمی تنها، کمی بی کس، کمی از یادها رفته... خدا ترک ما کرده، خدا دیگر کجا رفته...؟ نمی دانم مرا آیا گناهی هست ...؟ که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست...؟

_این جا هوا خوب است باران به لحن تو می بارد و از آستین دلم یاد تو می چکد ابرهای پیوسته تو را به من می رساند و هر برگ، نامه ای می شود که از دست نوازش های دور تو می ریزد حالا پلکم را می بندم می خواهم خیس از خاطرات تو شوم باران حالا تندتر می بارد وگونه هایم از ندیدن های تو خیس

_تو مرا می فهمی من تو را می خواهم وهمین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی



نویسنده » ریحانه » ساعت 3:7 صبح روز دوشنبه 89 مرداد 25

ساقی نامه

 بیا ساقی آن می که حال آورد    
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام  
وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام 
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام  
به کیخسرو و جم فرستد پیام 
بده تا بگویم به آواز نی  
که جمشید کی بود و کاووس کی 
بیا ساقی آن کیمیای فتوح  
که با گنج قارون دهد عمر نوح 
بده تا به رویت گشایند باز  
در کامرانی و عمر دراز 
بده ساقی آن می کز او جام جم  
زند لاف بینایی اندر عدم 
به من ده که گردم به تایید جام  
چو جم آگه از سر عالم تمام 
دم از سیر این دیر دیرینه زن  
صلایی به شاهان پیشینه زن 
همان منزل است این جهان خراب  
که دیده‌ست ایوان افراسیاب 
کجا رای پیران لشکرکشش  
کجا شیده آن ترک خنجرکشش 
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد  
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد 
همان مرحله‌ست این بیابان دور  
که گم شد در او لشکر سلم و تور 
بده ساقی آن می که عکسش ز جام  
به کیخسرو و جم فرستد پیام 
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج  
که یک جو نیرزد سرای سپنج 
بیا ساقی آن آتش تابناک  
که زردشت می‌جویدش زیر خاک 
به من ده که در کیش رندان مست  
چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست 
بیا ساقی آن بکر مستور مست  
که اندر خرابات دارد نشست 
به من ده که بدنام خواهم شدن  
خراب می و جام خواهم شدن 
بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز  
که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز 
بده تا روم بر فلک شیر گیر  
به هم بر زنم دام این گرگ پیر 
بیا ساقی آن می که حور بهشت  
عبیر ملایک در آن می سرشت 
بده تا بخوری در آتش کنم  
مشام خرد تا ابد خوش کنم 
بده ساقی آن می که شاهی دهد  
به پاکی او دل گواهی دهد 
می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک  
بر آرم به عشرت سری زین مغاک 
چو شد باغ روحانیان مسکنم  
در اینجا چرا تخته‌بند تنم 
شرابم ده و روی دولت ببین  
خرابم کن و گنج حکمت ببین 
من آنم که چون جام گیرم به دست  
ببینم در آن آینه هر چه هست 
به مستی دم پادشاهی زنم  
دم خسروی در گدایی زنم 
به مستی توان در اسرار سفت  
که در بیخودی راز نتوان نهفت 
که حافظ چو مستانه سازد سرود  
ز چرخش دهد زهره آواز رود 
مغنی کجایی به گلبانگ رود  
به یاد آور آن خسروانی سرود 
که تا وجد را کارسازی کنم  
به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم 
به اقبال دارای دیهیم و تخت  
بهین میوه‌ی خسروانی درخت 
خدیو زمین پادشاه زمان  
مه برج دولت شه کامران 
که تمکین اورنگ شاهی از اوست  
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست 
فروغ دل و دیده‌ی مقبلان  
ولی نعمت جان صاحبدلان 
الا ای همای همایون نظر  
خجسته سروش مبارک خبر 
فلک را گهر در صدف چون تو نیست  
فریدون و جم را خلف چون تو نیست 
به جای سکندر بمان سالها  
به دانادلی کشف کن حالها 
سر فتنه دارد دگر روزگار  
من و مستی و فتنه‌ی چشم یار 
یکی تیغ داند زدن روز کار  
یکی را قلمزن کند روزگار 
مغنی بزن آن نوآیین سرود  
بگو با حریفان به آواز رود 
مرا با عدو عاقبت فرصت است  
که از آسمان مژده‌ی نصرت است 
مغنی نوای طرب ساز کن  
به قول وغزل قصه آغاز کن 
که بار غمم بر زمین دوخت پای  
به ضرب اصولم برآور ز جای 
مغنی نوایی به گلبانگ رود  
بگوی و بزن خسروانی سرود 
روان بزرگان ز خود شاد کن  
ز پرویز و از باربد یاد کن 
مغنی از آن پرده نقشی بیار  
ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار 
چنان برکش آواز خنیاگری  
که ناهید چنگی به رقص آوری 
رهی زن که صوفی به حالت رود  
به مستی وصلش حوالت رود 
مغنی دف و چنگ را ساز ده  
به آیین خوش نغمه آواز ده 
فریب جهان قصه‌ی روشن است  
ببین تا چه زاید شب آبستن است 
مغنی ملولم دوتایی بزن  
به یکتایی او که تایی بزن 
همی‌بینم از دور گردون شگفت  
ندانم که را خاک خواهد گرفت 
دگر رند مغ آتشی میزند  
ندانم چراغ که بر می‌کند 
در این خونفشان عرصه‌ی رستخیز  
تو خون صراحی و ساغر بریز 
به مستان نوید سرودی فرست  
به یاران رفته درودی فرست 
حافظ شیرازی


نویسنده » ریحانه » ساعت 4:36 عصر روز سه شنبه 89 مرداد 19